منتظر زل زدم به چشمای ساتیار...
شروع کرد به تعریف_خب بابات یه مدتی بامن همدست بود.کارمون قاچاقه.منم رئیسشونم.داشتم میگفتم بابات با من هم دست بود با این که بهش اعتماد داشتم ولی جاسوس گذاشتم ک دورادور خونتونو می پایید ی روز ی کار خلافی ازش دیدم میخاستم یکی رو واسطه قرار بدم ب پلیس زنگ بزنه بگه کارش چیه و اون فرد و و گم و گور کنم ب خود بابات گفتم ب دستو پام افتاد ک این کارو نکنم ولی من قبول نکردم تا این ک گفت دخترمو ک دیدی؟؟گفتم:اره گفت_اونو برات میارم باشه برا خودت اصن هرکاری دلت میخاد باهاش بکن بکشش کتکش بزن و....منم ک دیده بودمت و میشناختمت قبول کردم ولی بهش گفتم_عجب پدر سنگدلی هستی!گفت_نه داری اشتباه میکنی!من اصلن پدرش نیستم.اونو از پرورشگاه اوردیم ب اسرارزهرا(مامان ایسان) .زهرا فقط میتونست 1بچه داشته باشه ولی اون دوس داشت ی پسر داشته باشه و یه دختر.اون موقع ارمان10سالش بود و لجبازو یه دنده ارمان هم پاشو کرده بود تو یه کفش که من ابجی میخام زهرا هم ...تا این که موافقت کردم بریم پرورشگاه یه دختر بیاریم ولی من راضی نبودم و فقط به خاطر ارمان وزهرا این کارو کردم...کارا جورشد و رفتیم پرورشگاه تا دختر زیر2سال انتخاب کنیم.تا رسیدیم اونجا ارمان دوید رفت تو اتاق ب اولین بچه که رسید وایساد نازش کرد و ب ما گفت بیاین ببینین چه نازه و ماهم رفتیم دیدیم ی دختر1 ساله بود زهرا هم ازش خوشش اومده بود یه کم موندیم اونو برداشتیم و رفتیم مدیریتو بقیه کاراشو انجام دادیم.حالا فهمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟من اصن ازش خوشم نمیاد.من دوباره گفتم_ب هر حال خیلی سنگدل تشریف داری شما
این بود ماجرا........
من با داد _لعنتییییییییییییییییییی چرا باید بعد16سال قضیه روبفهمم؟پس بگو چرا منو ارمان شبیه نبودیم
ساتیار_اذیت نکن خودتو ارزششو نداره من میرم راحت باش کوچولو تا دلت میخاد گریه کن
و رفت و منم به گریه کردنم ادامه دادم.....
ارمان
خوشحال و شاد ماشینو پارک کردم تو حیاط کفشامو در اوردم و رفتم خونه خاستم سلام کنم که مامانو دیدم که مضطرب نشسته بود رو کاناپه نگران شدم ب مامان گفتم_سلام.مامان چیزی شده؟
مامان_سلام.اره آیسان هنوز نیومده نگران شدم
من_چیزی نیست میاد هنو نیم ساعته که تعطیل شدن.....مامان من میرم بخوابم
و رفتم تو اتاقم.....
ساعتای5بود بیدار شدم مامان هنوز رو مبل نشسته بود ب تلوزیون خاموش زل زده بود........
بلند گفتم_مامـــــــان آیسان کوش؟؟؟؟؟
مامان _نیومده هنوز میگم نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟؟؟؟؟؟
من_نه احتمالا رفته خونه هلنا دوسش من میرم زنگ بزنم
رفتم تو اتاق آیسان موبایلشا برداشتم رمزشو وارد کردم تعجب نکنین آیسان با من خیلی راحته برا همین رمزشو گفته رفتم تو مخاطبینش شماره هلنا رو گرفتم بعد از5بوق برداشت_سلامممممممم بر اجی آیسان خلم خوبی؟
من_سلام هلنا خانوم
هلنا_سلام داداش ببخشید فک کردم آیسانه
من_عب نداره اینطور ک معلومه آیسان اونجا نیس اره؟؟؟؟؟؟
هلنا_اره اینجا نیس اتفاقی افتاده؟؟؟؟
من_ایسان خونه نیومده
هلنا نگران شد _وایییییییی کله شق ینی کجاس ؟نکنه اتفاقی براش افتاده؟
من_نمیدونم باید ب بقیه بچه ها زنگ بزنم کاری نداری؟
هلنا_نه فقط اگه خبری شد زنگ بزن خدافظ
من_باشه خدافظ
رفتم تو پذیرایی
مامان_چیشد؟نبود؟
من _نه نبود باید به بقیه هم زنگ بزنم ...
ب نیما و نوشین ولعیاو.........هرکی میشناختم زنگ زدم ولی خونه اوناهم نبود نگران شدم خیلی هم نگران شدم
اینجوری ک نمیشد زنگ زدم نیما گفتم خاله رو برسونه اینجا پیش مامانم نوشینم خاست بیاد تا ما بریم ب همه جا سر بزنیم
رفتم حاضر شدم زنگو زدن نوشین و خاله مضطرب وارد شدن نوشین_ارمان خاله خوبه؟؟؟؟؟؟؟
من _نه زیاد مواظبش باشین تا برگردیم.....
و رفتم بیرون سوار ماشین نیما شدیم و..........
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:معذرت الان میزارم
ولی بازم غنیمته
.gif){kind=small}
.gif){kind=small}
پاسخ:باشه برا فردا ~____*
تبادل لینک هوشمند 
خبرنامه وب سایت:
آمار
وبلاگ:
